ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽﺭﺣﻢ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ
ﭼﻪ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺁﻥ ﺳﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ
.
فرحناز
نه پای آمدن دارم
، نه توان ماندن. قرارمان نبود
تنهایم بگذاری.
لااقل شاخه گل چیده
در تنهاییم را
با خودت ببر
میخشکد اینجا ،
شاید با خود
گلدان خالی برده باشی
.
فرح ناز گودرزی
باید از خود ، به خود,
خویشتن سفر کنم
باید از این گمگشتگی خویش
حذر کنم.
باید از نبود دلم کنار خویش ،
بگذرم و
گله از خویشتن کنم.
خبرم داد دل ،
که گمراه شده ای
.وای که از دل گمراه و بی خبر ،
حذر باید کرد
.
فرح ناز گودرزی
در مسلخ عشق قربانی کدام چشمی؟
واژه های تنهاییت را برای که میسرایی؟
از عشق با که میگویی ؟
از برای دل که میخوانی؟
به تنگ آمده جان ، جان به لب مکن!
بگو حدیث عاشقانه ات
روانه کیست؟
به تنگ آمده جان ، جان به لب مکن!
فرح ناز گودرزی
برای سکوت
واژه ای یافت نمیشود
دیگر نه شعر میخوانم
و نه شعر مینویسم
دنیای زیبای شاعریت مرا
در خود بلعید
و
من غرق شدم در هیچ .......
فرح ناز گودرزی